بازدید: 3750

خلط:
(یادداشت بخط مؤلف): رطوبتی است اندر تن مردم روان و جایگاه طبیعی مر آن را رگهاست و اندامها که میان تهی باشد چون معده و جگر و سپرز و زهره و این خلط ازغذا خیزد و بعضی خلطها نیکند و بعضی بد. آنچه نیک باشد، آنست که اندر تن مردم اندرفزاید و به بدل آن تریها که خرج میشود، بایستد و آنکه بد باشد، آنست که به این کار نشاید و آن، آن خلط باشد که تن از او پاک باید کرد بداروها. و خلطها چهارگونه است: خون است و بلغم و صفراء و سوداء. (ذخیره خوارزمشاهی): میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). تبها و بیماری که از خلطهای لزج و فاسد تولد کند. (نوروزنامه). صورتت چون خلط و خونی بیش نیست.
مرد صورت مرد دوراندیش نیست. (عطار)


بلغم:
1. در اصطلاح طب قدیم، خلطی از اخلاط چهارگانه بدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و باشد که جگر بس گرم نباشد و اندر پزانیدن صفو کیلوس که آنرا هضم دوم گویند تقصیری افتد و چیزی بماند که به خامی گراید، آن بلغم باشد. (ذخیره خوارزمشاهی). بلجم، خرشاء. گش سپید. نخامة. ج، بلاغم. (ناظم الاطباء):
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدوئی که شود زیر پای پخج. (لبیبی)
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست (نظامی)

۲. در اصطلاح پزشکی امروز، جسمی سفید و لزج و نرم و غالبا شبیه به پیه که در حالت مرضی از اغشیه مستبطن تجاویف بدن انسانی مترشح گشته خارج میگردد. (ناظم الاطباع) ترشحات لزج سلولهای بدن بخصوص در آماسها و عفونتها و سوختگیها که غالباً در زیر یک طبقه سلولهای پوششی جمع میشود، ترشحات لزج سلولهای دستگاه گوارشی که با مقداری از انساج پوششی داخل دستگاه گوارش و توده ای از میکروبها مخلوطند و در امراضی عفونی معده یا روده ها (بخصوص اسهال یا استفراغ) به خارج دفع میشوند. (از فرهنگ فارسی معین).
- بلغم بینی؛ در اصطلاح پزشکی، ترشحات مخاط بینی. نخام. نخامه. نخاعه. آب دماغ، آب بینی. مف. (فرهنگ فارسی معین).

سودا:
1. سیاه (غیاث اللغات) (آنندراج)
۲. (ا) خرید و فروخت. (غیاث اللغات). خرید و...
۳. نام خلطی از اخلاط اربعه و در فارسی به معنی دیوانگی است و این مجاز است، چرا که بسبب کثرت خلط سودا جنون پیدا میشود. (غیاث اللغات) (آنندراج):
شگفت از آنکه همه مغز من محبت تست
چگونه داند غالب شدن بر او سودا. (مسعود سعد)
با واقعه عشقم و با حادثه هجر
در عشوه وسواسم و در قبضه سودا.

و هرگاه که جگر گرمتر کفک او بیشتر باشد و گرمتر، آنرا صفراء سوخته گویند و اگر بغایت سوختگی رسد سوداگویند. (ذخیره خوارزمشاهی). سودا دو گونه است: طبیعی و ناطبیعی. اما طبیعی درد خون است و بدین سبب سطبرتر و گران تر از اوست و طبع او طبع زمین است سرد و خشک و رنگ او سیاه است و مزه او آمیخته است از شیرینی و ترشی و فراز هم کشیدگی و... (ذخیره خوارزمشاهی).


سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زآن شکر و بنفشه بسودا رسیده کار (خاقانی)

گر بدل آزاد بودمی چه غمستی
عقده سودا گشودمی چه غمستی (خاقانی)


صفراء:
1.صفرا، خلطی است زردرنگ از اخلاط اربعه که به فارسی آن را تلخه گویند و به هندی پته نامند. (از غیاث اللغات). صفرا یا مرة الصفراء مایعی زرد مایلی به سبزی با مزہ تلخ که از کبد تراود، زردآب، مؤلف ذخیره خوارزمشاهی آرد: صفو کیلوس اندر جگر سه بهره شود: بهره ای کفک شود و آن صفرا باشد. و بهره ای درد شودو آن سودا باشد و بهره ای خلط صافی پالوده بماند و آن خون باشد. (ذخیره خوارزمشاهی). و نیز نویسد: صفرا دو گونه است طبیعی و ناطبیعی، طبیعی خلطی است تیز، گرم و تر و مزه او تلخ است و تولد او اندر جگر باشد و سبک تر از خون از بهر آنکه کفک خون است و رنگ خاص او زرد است و از خون روان تر است و آن را خزانه ای است با جگر پیوسته و آن زهره است تا اندر خزانه گرد میشود. در کشاف اصطلاحات الفنون از قانونچه و شرح آن آرد: نزد اطبا، نام خلطی است که آن را تلخ نیز گویند و آن بر دو قسم است

صفراء سوخته:
کفک جگر آنگاه که گرم تر باشد: و هرگاه که جگر گرمتر باشد کفک او بیشتر باشد و گرمتر آن را صفراء سوخته گویند.(ذخیره خوارزمشاهی). رجوع به صفرا شود.

کفک:
۱. قارچی است از تیره کفکها از رده امیستها
۲. کفکها [ج کفک ] تیره ای از قارچها که جزو رده امیست ها می باشد و بسرعت در سطح مواد غذایی در مجاورت هوا پدید می آیند زیرا که هاگهای آنها همیشه در هوا پراکنده است. مهمترین گونه کفکها کفک سفید است که برروی نانهای مرطوب تشکیل کلافه سفیدی مانند پنبه میدهد. تکثیرش هم بوسیله " تخم است و هم بوسیله هاگ. اگر شرایط تغذیه کفک چندان مساعد باشد دو انتهای دورشته از قارچ بهم نزدیک شده تولید تخم می نماید. از تخم رشته ای عمودی خارج می شود که در بالای آن هاگدان قرار دارد. کفها، موکرها (فرهنگ فارسی معین).
- کفک بغدادی؛ نوعی کپک. (یادداشت مؤلف): داروها، ضماد، آرد جو، کفک بغدادی، گل سرخ. گلنار. (ذخیره خوارزمشاهی ).

ايلاوس:
بلغت یونان قسمی از قولنج است و آن مهلک میباشد. (برهان) (آنندراج). به یونانی ئیلئوس . (اشتینگاس). انسداد روده ها در نتیجه یک آماس، قولنج روده ای. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از قولنج است. لکن در روده های بالائین افتد و تفسیر ایلاوس به تازی رب ارحم است؛ یعنی ای خداوند رحم کن. (یادداشت بخط مؤلف). قال العلامة: و هو وجع معدى يعرض الامعاء العلياء فيمنع نفوذ الثقل، حتى يخرج من الفم، و تفسيره علی ماذکر جالینوس یارب ارحم. و علی ماذکرہ بقراط، المستعاذ منه و قال فى فصوله اذا حدث عن القولنج المستعاذ منه قى و فواق و اختلاط ذهن فذلک دلیل سوء و قال من حداث به تقطیر البول القولنج المعروف بایالاوس فانه یموت فی سبعة ایام. (بحر الجواهر).

زهار:
۱. شرمگاه را گویند که موضع فرج و ذکر باشد.
۲. سوراخی در سنگ وغیرہ که آب از آن برآید.

مراق:
مراق البطن؛ تنگ و نرم جای شکم. (منتهی الارب). پوست شکم. (ذخیره خوارزمشاهی از یادداشت مؤلف). زیر شکم و اطراف آن که نازک است. قسمت نازک و نرم زیر شکم. (از متن اللغة) (از قرب الموارد). پوست شکم آنجا که تنگ باشد. (یادداشت مؤلف). بر بالای صفاق عضله های شکم است و آن را مراق گویند. (ذخیره خوارزمشاهی). غشاء مستطبن احشاء. پوست شکم با غشاء و عضله ها که زیر آن است. (یادداشت مؤلف). لایه خارجی پرده صفاق. (فرهنگ فارسی معین).

جهت ثبت نظر خود لطفا موارد زیر را تکمیل نموده در نهایت بر روی دکمه ثبت نظر کلیک نمایید.

ارسال نظر به عنوان مهمان

0
نظر شما به دست مدیر خواهد رسید
  • هیچ نظری یافت نشد