به نام خداوند جان و خرد
زندگی و کارنامه دکتر منصوری از زبان خودش
به نام خدا، سلام، سلامتی شما خواننده عزیز را از خداوند متعال خواستارم.
من در سال 1323 و در ایستگاه راه آهن دامغان متولد شدم. پدرم رئیس ایستگاه دامغان بود و در هر چند سال به ایستگاه دیگری منتقل می شد و چون در برخی از ایستگاه ها مدرسه نبود، من تا کلاس چهارم ابتدایی را در ده حجاجی نزد مادربزرگم ( ملأ رقیه ) به مدرسه رفتم. یادش به خیر، خاطرات کودکی در مدرسه و گشت و گذار در کوچه ها و کوچه باغ های دهکده فراموش شدنی نیست.
تفریگاه من سر خرمن و دقت در کوبیدن ساقه های گندم بود. کشیدن و وزن کردن گندم با قپان های چوبی و سپس کوپه کردن و مُهر کردن گندم ها و بعد تقسیم آن بین ارباب و کشاورز، حتی درو کردن گندم و جو حال و هوای خاص و دل پذیری برای من داشت. خوشحالی اهالی دهکده که امسال گندمها پیچاکند و فراوانی است برایم اعتماد بنفس کودکانه ای بهمراه داشت.
جنگ و کشمکش بین نگهبان خرمن و کلاغها و کبوترها که خرمن را سفرهای پُربار و نعت خدادادی میدیدند و نگهبان خرمن که آنها را دزدان خرمن میدید، برایم جالب و شگفت انگیز بود. وقتی به خرمن و این همه گندم و محصول نگاه میکردم، به خود میگفتم که خداوند چقدر فراوانی و نعمت به ما ارزانی داشته و در جهان چقدر امکانات هست که برای ما فراهم شده تا بتوانیم از آن به نحو احسن استفاده کنیم.
مادربزرگم معلم قرآن بود و در منزل خودش مکتب خانهای داشت که هر روز بعد از ظهرها دختران و خانمهای جوان دهکده میآمدند و بخشی از قرآن مجید را میآموختند. من هم در کنار مادربزرگ مینشستم و از این لحظات عرفانی و فراموش نشدنی، لذت میبردم و کلمات قرآن و تلفظ آن در روح و روانم مینشست.از اینکه مادر بزرگم معلم قران است احساس غرور کودکانه ای بمن دست میداد که برایم لذت بخش بود وبهمین دلیل گاه گاه دستش را میبوسیدم.
مادربزرگم گاهگاه از من هم امتحان میگرفت و غلطهایم را اصلاح میکرد. زمستانها این جلسات در زیر کرسی بزرگی که داشت، انجام میشد و چه صفایی داشت وقتی که از پنجره میدیدی که در بیرون برف میبارد و تودر زیر کرسی گرمونرم به قرائت قرآن گوش میدهی. روزگار خوشی بود که هنوز بعد از گذشت حدود70 سال طنین و قرائت قرآن و حال و هوای روحانی و عرفانی آن روزگار را در جان و تنم احساس میکنم. هر وقت به دامغان میروم، سری هم به خانه مادربزرگ میزنم که خالی از لطافت و بزرگی جسمش هست ولی هنوز بوی خوش مادربزرگ و چارقد سفیدش را احساس و لمس میکنم. این خانه را هنوز نگه داشتهایم و برای من مکان مقدسی شده است. وقتی پا به این خانه میگذارم، همان شادابی و بیغم و غصه بودن کودکی در من زنده میشود.
موردی هست که هنوز بعد از حدود 70 سال در ذهن من کنکاش میشود و آن قصه ماه پیشانی است که مادربزرگم شبها برایم تعریف میکرد و بعدها فیلم سیندرلا را که دیدم (حدود 40 سال بعد) تقارن و همسانی که این دو با هم داشتند، مرا به تعجب وامیداشت. در همان زمان کودکی بازی جالبی نیز داشتیم به نام «توپ گل» که عیناً و همه قوانینش مانند بازی بیسبال در آمریکاست. این تقارن و همسویی از یک ده کوچک در اقصی نقاط کویر و هماهنگی با دورترین نقطه کره زمین در آمریکا قابل توجه و تفکر است و من همیشه فکر میکنم که چگونه است که این دو این قدر با یکدیگر همسان و قرینه هستند. سال 1335 بود که پدرم به ایستگاه زرین منتقل شد و من مجبور شدم که کلاس 5 و 6 مدرسه را درده مهماندوست دامغان که دارای یک دبستان شش کلاسه بود به اتمام برسانم.
هر روز پای پیاده از ایستگاه زرین به مدرسه در ده مهماندوست میرفتم. حدود 45 دقیقه پیاده راه بود. ناهارم را مادر در بقچهای میپیچید و من سال اول ، به تنهایی این مسیر را میپیمودم که بسیار سخت بود و در راه با حیوانات مختلفی درگیر میشدم، مثل مار و روباه و سگ و شغال و غیره. شاید وجود اینهمه مشکلات و تقابل با ناملایمات باعث ایجاد اعتماد بنفس و خود باوری در اینده در من گردید .
زمستانها که برف و باران میشد و هوا هم زود تاریک میشد، شب را در منزل یکی از دوستان مادرم به نام کل کبرا (کربلایی کبرا) به سر میبردم. زن مهربان و خوش اخلاقی بود و از من مثل یک شخص بزرگ پذیرایی میکرد. گرچه کودکی یازده ساله بودم، مثل یک مرد بزرگ با من رفتار و حرف میزد. خدایش بیامرزد.این رفتارش را خیلی دوست داشتم. سال بعد که به کلاس ششم رفتم، دیگر تنها نبودم، داییام که در شمال زندگی میکرد، نزد ما آمد و ما دو نفری ولی پیاده به مدرسه میرفتیم. آمدن او برای من نعمت بزرگی بود که دیگر تنها نبودم و از حیوانات بین راه نمیترسیدم. مدیر مدرسه مهماندوست آقای محمود نوری از اهالی امام آباد دامغان بود. مدیری مستبد و دیکتاتوری به تمام معنا بود. کافی بود کوچکترین اشتباه و خطایی از دانش آموزی ببیند تا در اقیانوس خشم و عصیانش او را غرق کند. این بود که همیشه کلاس ششمیها در کل شهرستانِ دامغان اول یا دوم میشدند از اینکه کارنامه های دوران دبیرستانم را که همیشه زیر نمره قبولی بود و من اغلب با تجدیدی و در شهریور ماه قبول میشدم در اینجا بیاورم شرمنده نیستم . علتش را بزودی خواهم گفت . همگان نمرات عال و درخشانشان را برخ میکشند و انرا درشت نمایی میکنند و من خواستم واقعیت را در اینجا ذکر کرده باشم.
پدر به شاهرود منتقل شد و من دوره اول دبیرستان را در دبیرستان فردوسی که اقای ملک محمدی رییس ان بود گذراندم.
سال 1340 بود که پدرم به ایستگاه یاتری منتقل شد و من دوره دبیرستان را دردبیرستان سهراب در شهر آرادان از توابع گرمسار شروع کردم. هر روز با دوچرخه از ایستگاه یاتری به آرادان و دبیرستان سهراب میرفتم.
از ایستگاه تا دبیرستان با دوچرخه حدود یک ساعت راه بود. مادرم در قابلمهای غذای ظهرم را میپیچید و آن را با نان و کمی سبزی در بقچهای میگذاشت که من در ترک دوچرخهام تا مدرسه چندین بار به عقب بآن نگاه میکردم که مبادا بیفتد.
زمستانها این رفت و آمد روزانه برایم خیلی سخت بود. وقتی به خانه میرسیدم، هوا کاملاً تاریک بود.
همیشه پا و دستانم از شدت سرما بیحس میشدند و من از حیوانات و سگهای وحشی بین راه همیشه در زحمت و ترس بودم.
وقتی به خانه میرسیدم، مادرم دستانم را در دستانش میگرفت و با نفس گرم و مهربانش آنها را گرم میکرد. چه روزگاری بود. صدای ناز و نوازشش هنوز در گوشم طنین انداز است.
خاطرات خوبی نیز از این دوران دارم که به خاطر اطاله کلام صرف نظر میشود. فقط این خاطره را ذکر کنم که در تمام دوران دبیرستان همیشه با تجدیدی قبول میشدم. هرچه سعی میکردم، افاقه نمیکرد.و نمراتم بندرت از ده ویازده بالا تر میرفت.
بعدها که به سربازی رفتم، معلوم شد که چشمم دچار نزدیک بینی هست و عینکی شدم. تازه فهمیدم که به دلیل آنکه تخته کلاس را نمیتوانستم خوب ببینم، و از روی دست بغل دستیام یادداشت برمیداشتم، نمیتوانستم به درستی مطالب را درک کنم. اما بعد در دانشگاه این عقب ماندگی را جبران کردم. و جالب این بود که در آن زمان آدمهای عینکی خیلی کم و زدن عینک یک نوع فخر فروشی محسوب میشد.
عموی من همیشه به من اعتراض میکرد که جلوی من چرا عینک میزنی؟ ایشان توضیحات مرا نمیپذیرفت که این عینک به خاطر نزدیک بینی در چشم من است و فکر میکرد که من میخواهم فخر بفروشم و پُز بدهم.
پدر به ایستگاه بکران منتقل شدو من مجبور شدم برای سال اخر دبیرستان در شاهرود بمانم. یک اتاق در اطراف شهر کرایه کردم و من بتنهایی خود را اداره میکردم.اخر هفته ها با قطار بایستگاه بکران میرفتم و استقبال شایانی توسط مادر و خواهران و برادرانم از من بعمل میامد که دوام چندانی نداشت. برای برگشت مقدار زیادی غذا که تقریبا برای جند روزم کافی بود توسط مادر تهیه و همراهم میشد.
بیاد دارم در یکی از این دیدارها وقتی با پدر روبوسی کردم و او مرا بغل کرد ، قیافه اش در هم شد و با چشمانی متعجب مرا بر انداز کرد ، دستی به موهایم کشید سری تکان داد ، لیکن سخنی نگفت . اما فردای ان روز مادرم با همان لحن مهربان ودوست داشتنی همیشگی اش مرا صدا زدو گفت پسرم ایا تو سیگار میکشی ؟ اول انکار کردم ولی با دلایلی که اورد و بویی که پدر هنگام رو بوسی استشمام کرده بود و باو گفته بود ، دیگر جای هاشا باقی نمانده بود. مرا بروح پدر بزرگ و قران مجید قسم داد که دیگر دست به سیگار نزنم. و من از ان روز تا کنون به ان قسم که خورده ام پای بند مانده ام.
من در کلاس ششم دبیرستان و تنها زندگی میکردم ، رفقایم میگفتند که برای امتحان نهایی باید سیگار بکشیم که مطالب در مغزمان بهتر جایگزین شود و من هم این مطلب را باور کرده بودم و روزی چند سیگار بنام سیگار هما میکشیدم که بسیار نازک و کوچک بود ، غافل از اینکه اخر هفته که بایستگاه بکران بروم پدر از بوی لباس من باین راز پنهان پی میبرد و سپس با مادر در میان میگذارد.
سر سفره غذا، ابتدا مادرم یک دعای مختصری میخواند که معنیاش این بود که به خاطر رزق و روزی داده شده و سلامتی از خداوند تشکر میکرد. سپس پدر شروع میکرد ولی به کسی اجازه نمیداد که سر سفره غذا حرف بزند. میگفت سر سفره غذا فقط بسم الله الرحمن الرحیم ودر اخر الهی شکر.
ما جرأت سخن گفتن هنگام غذا خوردن نداشتیم، لیکن ما میخواستیم که با یکدیگر صحبت کنیم و چون نمیشد ، زیرچشمی به یکدیگر نگاه میکردیم و زیر لب میخندیدیم و گاه خندههای بیدلیلمان آنقدر قوی میشد که بشقابمان را برمیداشتیم و به سمت حیاط خانه فرار میکردیم. و باز مادر بشرط ساکت ماندن در هنگام غذا ضامن ما میشد و ما بسفره بر میگشتیم
هر سال گوسفند لاغری را به خانه میآوردند و من مسئول غذا دادن و پذیرایی از آن میشدم. با هم بازی میکردیم من به او غذا و علف میدادم و نوازشش میکردم. و در این چند ماه سخت باو علاقمند میشدم ، خوب که چاق میشد، یک نفر با کارد میآمد و سرش را میبرید و من هر چه گریه و زاری میکردم که این کار نشود، کسی گوشش بدهکار نبود.
شب مادرم سعی میکرد مرا قانع کند که شامی را که از گوشت آن بره درست شده را بخورم که لقمهها با اشکهای من همزمان میشد. شاید به همین خاطر بعدها من گیاهخوار شدم.
در سال 1344 و پس از دیپلم ، به سربازی رفتم. موقع رفتن در کنار اتوبوسم، مادرم گریه میکرد. من فرزند اول خانواده بودم. مادرم طاقت دوری مرا نداشت.
اولین بار بود که خانواده را ترک میکردم و میبایست روی پای خود بایستم. اشک مادر و ترک خانواده، غمی ناگفتنی و احساسی عجیب در من به وجود میاورد. نمیدانستم چه خواهد شد و نمیدانستم آیا میتوانم با ترک پدر که حامی بزرگی بود، روی پای خود بایستم یا نه .
جوانکی که تازه دیپلم گرفته و تا کنون از حمایت پدر و عطوفت مادری مهربان برخوردار بوده، اکنون در جامعه بزرگ بشری در اتوبوسی نشسته و به سمت سرنوشت نامعلومی روان است. احساس عجیب و ناگواری بود، مثل کسی که اصلاً شنا نمیداند ولی میخواهند او را به داخل استخر عمیقی هول بدهند، میترسیدم. احساس ناشناختهای مغزم را مورمور میکرد و نمی خواستم که بروم .
گروهبان دوم ناصر منصوری در سپاه بهداشت دوره اول
دوران سربازی را در سپاه بهداشت سپری کردم. تشکیلات سپاه بهداشت مرکب از یک پزشک و دو کمک پزشک و یک راننده بود که کمک پزشکها یک دوره شش ماهه فشرده میدیدند و به همراه پزشک به دهات و شهرستانها مأموریت مییافتند.
من چون رتبه دوم و به درجه گروهبان دومی نایل شدم، توانستم محل مأموریت خودم را امیریه دامغان انتخاب کنم که به همراه دکتر کامران نجفی و آقای مشتاقی در درمانگاه امیریه به معالجه بیماران بپردازیم.
شبها و پس از پایان کار معمول درس میخواندیم و خود را برای کنکور دانشگاه آماده میکردیم.من و اقای مشتاقی هر دو در کنکور قبول شدیم. اکنون آقای مشتاقی رئیس یکی از بیمارستانهای بزرگ در کالیفرنیای آمریکا است. من در رشته حسابرسی قبول شدم.
سربازی مرا ساخت که توانستم روی پای خودم بایستم. در انجا بود که فهمیدم زندگی با کسی شوخی ندارد و جدی بودن و انضباط یکی از اهرم های موفقیت است.
در سپاه بهداشت امیریه دامغان بترتیب از راست من -مشتاقی-دکتر نجفی -راننده گروه احمدی و مشتی ممدلی اشپز گروه
به تهران آمدم. مختصر پس اندازی داشتم که از حقوق سربازی جمع شده بود. مدت کوتاهی تا سر و سامان دادن به امور اولیه دانشگاه در منزل پسرداییام آقای مهدی مظلومیان که بعد ها شوهر خواهرم شد مهمان شدم. سپس یک اتاق در نزدیکیهای دانشگاه اجاره کردم و چون اجارهاش برایم سنگین بود، توانستم با یکی از دانشجویان شهرستانی دیگر مشترکاً از آن استفاده کنیم که اجارهاش را نصف کنیم.
این امر خود باعث پیشرفت درسی ما نیز شد که مطالب و مسائل درسی را با هم مرور میکردیم.
پدر بزرگوارم آن زمان پانصد تومان برایم فرستاد که شهریه دانشگاهم را بپردازم. من با یک نامه تشکر و بسیار خاضعانه آن را پس فرستادم و به پدر نوشتم که دستت را میبوسم که تا کنون زحمت مرا کشیدی. من اکنون میتوانم روی پاهای خودم بایستم و زندگی را بگذرانم.
در حقیقت من پانصد تومان را از آقای حسین مظلومیان پسرداییام قرض کردم ولیکن به پدر این نوید را دادم که پسرش دیگر مردی شده وحمایت کسی را نمیپذیرد و در واقع به پدر کمی پز دادم .
مخارج زیاد بود و من درآمدی نداشتم. به دنبال کار میگشتم. ستون کار روزنامهها یکی از مواردی بود که هر روز میخواندم.
مدرسه علم و دین آگهی داده بود که معلم میخواست. در مصاحبه خدا رحمت کند آقای مقدم صاحب مدرسه به من گفت: پسرم شما خیلی جوانید، ما معلمانمان باید حداقل پنج سال تجربه داشته باشند، لیکن شما اصلاً تجربه معلمی ندارید، مضافاً که دانشجو هم هستید، بایشان گفتم که من باین کار خیلی احتاج دارم و قول میدهم معلم خوب و شایسته ای برای شما باشم. راضی شد و گفت چون میگویید احتیاج به این کار دارید، از شما امتحان میکنم.
سپس گفت آن قرآن را بردارید، باز کنید و بخوانید. گفتم لازم نیست باز کنم، شما بگویید کجا را بخوانم! با تعجب گفت: یعنی از حفظ میتوانی بخوانی؟ خوب سوره فاطر آیه 28 را بخوان.
ان الذین یتلون کتاب الله و اقامو الصلوت و انفقو مما رزقناهم سرا و علانیته یرجون تجارت هلن تبور - لیو فیهم اجورهم و یریدهم من فضله انه غفورو شکور.
انان که کتاب خدا را تلاوت کرده .و نماز بپا میدارند. و از انچه روزیشان فرموده پنهان و اشکار بفقیران انفاق میکنند . با خدا معامله میکنند که هرگز در ان زیان و زوالی نیست. و خدا بانان پاداش کامل عطا کند و از فضل و کرم بر ثوابشان بیافزاید.
من آن را با صوت و از حفظ خواندم.وبرایش ترجمه هم کردم. خیلی تعجب کرد، پرسید: از کجا یاد گرفتهای؟ گفتم: مادربزرگ و مادرم هر دو معلم قرآن بودند.
از همان روزایشان مرا استخدام کرد وهمچنین ساعات کاری مرا چنان تنظیم کرد که با دانشگاهم متوازن باشد.
و عجیب انکه این خاطره هنوز در ذهن من زنده هست . و بسیاری از کارهای خیری که در اینده انجام دادم از یاد اوری این روز بسیار مهم در زندگیم و این ایه شریفه نشات گرفته است. هیچ چیزی و هیچ ملاقاتی در زندگی بی جهت اتفاق نمی افتد . منتها ما باید با دقت و توجه و عنایت خاص درسی که ان اتفاق میخواهد بما بدهد را درک کنیم . من از این اتفاق و این ایه این رسالت را درک کردم که اگر خداوند پاداشی بمن عنایت میکند بمن این رسالت را نیز داده و ملزم نموده تا بخشی از ان را در راه خیر مصرف کنم.
ناصر منصوری در مدرسه علم و دین و در کلاس درس
در مدرسه علم ودین و مدیر مدرسه و برخی از همکاران ( من نفر اول از سمت راست)
روزها به معلمی میپرداختم و بعد از ظهرها در دانشگاه به شاگردی. شبها خسته، بعضاً بدون شام میخوابیدم.
یاد غذاهای خوشمزه مادر که بوی عشق میداد و اینکه تازه با ساندویچ و همبرگر آشنا شده بودم، و تنهایی و دور از خانواده مهربانم ، مرا سخت دگرگون میکرد و آرزوی برگشت به دوران نوجوانی و خانه پدری را در من دوباره زنده میکرد.
در زیرهمان مجتمعی که در آن یک اتاق داشتم، مغازهای بود که من صبحها قبل از رفتن به کار، یک ساندویچ کره و مربا ابتیاع میکردم و شبها نیز مخلفاتی برای شام میخریدم.
هزینههای زیاد و حقوقی که کفاف هزینهها را نمیداد، باعث شد که به این مغازه بدهکار شدم و تا ماهها توان بازپرداخت بدهی را نداشتم. لذا دیگر خرید نمیکردم و یواشکی از طرف دیگر خیابان عبور میکردم که او مرا نبیند.
یک روز که داشتم گریزی میزدم، مرا صدا زد. با شرمندگی جلو رفتم. او گفت: چرا دیگر برای خرید نمیآیی؟
با دلهره گفتم: و اله بدهکاریام زیاد شده، شرمنده ام ولی قول میدهم اول ماه که حقوقم را گرفتم، بدهیام را تسویه کنم.
به من گفت: تو دانشجویی، کار هم میکنی، میدانم بهت سخت می گذره، این مغازه مال خودته، دیگه نبینم از آن طرف خیابان بریها. هر چه میخواهی نسیه ببر، من میدانم تو آدم درستی هستی، پول دستت بیاد، بدهیات را تسویه میکنی. سپس یک ساندویچ کره و مربا درست کرد و به من داد و گفت: این را مهمان منی. شخصیت بزرگ و رفتار و گفتار این مغازه دار محترم مرا چنان تحت تأثیر قرار داد که حتی تا امروز من نیز با بدهکارانم مانند او عمل میکنم. خدا رحمتش کند،
این کارش چنان تأثیر عمیقی در من گذاشت که در واقع بینش و شخصیت مرا نسبت به زندگی و رفتار با دیگران تغییر داد.
از آن به بعد من هرگز به بدهکارانم آن فشار غیرمعمول را نمیآورم وسعی میکنم مسائل و مشکلاتشان را درک کنم و در جهت رفع آن نیز به آنها کمک کنم. به طوری که وقتی توان مالی کافی یافتم، به یاد این مغازه دار محترم هر ساله چند زندانی که به علت بدهی به زندان افتادهاند را آزاد میکنم.
با مدتی کار کردن در مدرسه علم و دین، در نارمک، سمنگان و کمی قناعت، اوضاع مالیام داشت متناسب با هزینهها پیش میرفت. دیگر استرس کمبود مالی و تنظیم دخل و خرج را نداشتم، که به راستی نداشتن درآمد کافی در حد و حدود هزینهها یکی از استرس ها و نگرانیهای غم انگیز و نا امید کننده در زنگی است.اوضاع دانشگاهم نیز بدرستی و باهستگی پیش میرفت. از اوضاع و احوالم در حد یک دانشجو راضی بودم.
کمی که در آمدها و هزینه هایم متوازن شدند ، از آن محل به جای دیگری نقل مکان کردم. این بار آن اتاق کوچک و محقر را تبدیل به یک آپارتمان سه اتاق خوابه کردم. بدین صورت که سه اتاق خواب را هر یک به یکی از همکلاسیهایم اجاره دادم و اتاق پذیرایی و ناهارخوری را برای خودم برداشتم.
از محل درآمد سه اتاق خواب، اجاره کل آپارتمان را میدادم و پنجاه تومان هم اضافه برای خودم میماند. تمیز نگه داشتن آپارتمان هم جزو وظایف مستاجرین من، یعنی سه اتاق خواب ها بود.
یک درآمد دیگر هم در دانشگاه برای خودم ایجاد کردم. ما چون حسابرسی میخواندیم، کسی حق نداشت با خودکار یا مداد بنویسد و باید حتماً با خودنویس کار میکرد. جوهر پلیکان خیلی گران بود و دانشجویان از این موضوع گلهمند بودند. یک روز یک مداد کنته که مخصوص کار با کاربن بود، به دستم رسید که وقتی به دهان میزدی، به صورت رنگ آبی و جوهری مینوشت.
فوری به فکر افتادم که از آن جوهر درست کنم. مغز آن را رنده کردم و جوشاندم، صاف کردم و از آن یک جوهر بسیار خوب و روان درست کردم. آن را با قیمتی ارزانتر از جوهر پلیکان به همکلاسیهایم و بعداً به سایر دانشکدهها میفروختم، به طوری که در دانشگاه به ناصر جوهری معروف شده بودم.
در این زمان از سه جا درآمد برای خودم کسب میکردم. از مدرسه علم و دین به عنوان معلم، از آپارتمانم ماهی پنجاه تومان و از فروش جوهر حدود ماهی صد تومان.
دیگر استرس مالی نداشتم و حتی برخی مواقع که برای دیدار والدینم به شاهرود میرفتم، برای خواهران و برادران و پدر و مادرم هدایای کوچکی در حد وسعم میخریدم.
مادرم خانم سیاستمدار و مهربانی بود. از سال دوم دانشکده مرا آقای دکتر صدا میزد و همین سیاستش گرچه در ابتدا شوخی مینمود، ولی در ذهن من بذری کاشت و مجبورم کرد تا دکتری به تحصیلاتم ادامه بدهم تا ارزوی مادر را بتوانم بر اورده کنم.
همچنین سه برادر دیگرم، دکتر منصور، دکتر محمدمسعود و دکتر علی، همگی تا دکتری به تحصیلاتشان ادامه دادند و این از سیاست و رفتار درست و عاشقانه مادر بود.
مادرم همیشه نکات مثبت و برجسته اشخاص را میدید و در معاشرتهایش آن را ذکر میکرد و طرف مقابلش را خوشحال میکرد.
تمام عروسهایش عاشقش بودند. همیشه طرفدار عروسهایش بود و به ما سفارش میکرد که با آنان خوش رفتاری کنیم و احترام همسرانمان را نگه داریم.
اگر عروسهایش شکایتی از شوهرانشان داشتند، مادر اولین نفری بود که مطلع میشد و ما را به دادگاه عاشقانه و لطیف مادریش میبرد و هدایت میکرد.
مادر مهربانم که نمونه همان مادرانیست که بهشت زیر پایشان است.
پدرم حاج حسن آقا، عارف بی غل و غش و صادقی بود. یادم میآید وقتی که رئیس درآمد راه آهن شمالشرق بود و به مناسبتی من هم در کنارش بودم، یکی از همکارانش آمد و ضمن گفتگو به او پیشنهادی مبنی بر تغییر یکی از اقلام خرید را داد و مبلغ معتنابهی مابهالتفاوتش را پیشنهاد داد که نصف کنند. پدرم با تغیّر و صدایی که از خشم میلرزید، گفت: یعنی به من میگویی که با پول بیتالمال و حرام، لباس برای زنم بخرم؟ (که البته او به جای لباس از کلمه بدتری استفاده کرد.)
و گفت: من به بچههایم لقمه حرام نمیخورانم. و با پول حرام النگو برای زنم نمیخرم. بدون النگو هم زندگی ما به خوبی میگذرد.
آن روز تازه به عمق شخصیت پدر پی بردم و تا آخری که زنده بود هر روز دستش را میبوسیدم و برایم الگو و رهبرو مرادی شد که هنوز پس از مرگش برایم زنده و الگوی زندگیست.
سر ساعت 9 شب میخوابید. نماز شبش ترک نمیشد، ولی پیشانیاش علامتی از پینه بستن نداشت. قیافهای نورانی داشت.
یادم میآید برای خواستگاری خواهر کوچکم آمده بودند که قرار بود ساعت 7 بیایند ولی دیر آمدند. سر ساعت 9 که شد، پدرم عذرخواهی کرد که برود بخوابد.
من با ادب به ایشان گفتم: بابا برای خواستگاری دخترتان، آن هم از مشهد و راه دور آمدهاند، امشب را کمی دیرتر بخوابید.
رو به من کرد و گفت: اگر آقای حکیمی میخواهد داماد من بشود، باید از همین حالا بداند که من سر ساعت 9 میخوابم و سر ساعت سه نیمه شب برای نماز بیدار میشوم.
مراسم خواستگاری را ناصر پسر بزرگم اداره کند و هر چه ناصر تصمیم بگیرد، مورد قبول من است. این را گفت و عذرخواهی کرد و رفت که بخوابد.
او همین قدر منضبط و مقتدر و با برنامه بود. حتی غذا خوردن و پیاده روی و همه کارهای دیگرش روی یک نظم و ترتیب خاصی بود. به همه فامیل کمک میکرد و در رفع مشکلاتشان ساعی بود.
به ملک پدریش در ده بخش آباد بسیار متعصب بود و از پدرش بسیار با احترام سخن میگفت. همه فامیل برایش احترام و عطوفت خاصی قائل بودند و او هم بسیار فامیل دوست و باعطوفت بود.
خانواده را در نهایت قناعت و درستکاری و انضباط و احترام و عطوفت پدری به سامان رساند.
یک خاطره جالب دارم ، وقتی ما را بحمام میبرد و سنگ پا را به کف پایمان میکشید ما حق نداشتیم انگشتان پایمان را بسمت داخل خم کنیم و یا بخندیم . خب ادم وقتی کف پایش را بخارانند خنده اش میگیرد وما برای انکه انگشتان پا را صاف نگهداریم و نخندیم مثل مار بخود میپیچیدیم که ان را هم ایشان ایراد میگرفت و میگفت اینقدر وول نخور پسر بگذار کارم را بکنم. وقتی از حمام در میامدیم کلا مثل چغندر پخته شده و تا چند روز قرمز بودیم .
از کلیله و دمنه بما دیکته میگفت و در همان زمان که مینوشتیم دقت میکرد و غلط ها را هم همزمان تصحیح میکرد.و چند بار خط کشش را هم تکان میداد میگفتم بابا دیکته را اخر سر تصحیح میکنند ، خط کشی که داشت ان را تکان میداد و با حرکات سرش میفهماند که فضولی موقوف. من هم بالاجبار ساکت میشدم .
پدری چون برگ گل خندان اما ولی ولی سخت گیر و منضبط
از دانشگاه و رشته حسابرسی میگفتم. این رشته بسیار سخت و عمیق است، زیرا یک حسابرس باید بسیاری از علوم را بداند، چرا که یک بار مثلاً یک شرکت تولید کفش را حسابرسی میکند و بار دیگر یک شرکت تولید مواد غذایی.
یک حسابرس را در دانشگاه طوری تربیت میکنند که بسیار منضبط و خیلی دقیق و با توجه و درستکار باشد. مخصوصاً ریاضیات بسیار مشکلی دارد که من همیشه با آن مشکل داشتم ولی صادقانه بگویم حتی یک بار در زندگی و حتی در حسابرسیهایم از آن ریاضیات مشکل و غیرقابل فهم استفاده نکردم.
مثلاً وقتی لیمیت ایکس به سمت بینهایت میل میکند را چه زمانی در زندگی و یا حسابرسی مورد استفاده قرار میدهیم؟ هیچ وقت.
بالأخره با پذیرش تمامی پستی و بلندیها و امواج موافق و مخالف در زندگیام توانستم در سال 1350 لیسانس حسابرسی را بگیرم. و بعد ها از دانشگاه بین المللی یوتا دکترای اداره امور بازرگانی بین الملل را دریافت کردم
در آن زمان ما اولین حسابرسان لیسانس و اکادمیک در کشور بودیم. قبلاً حسابداری در ایران به صورت چرتکه ای و سیاق و یک طرفه بود. یکی از مشکلات من این بود که در ایران شرکتها و مؤسسات ایراد میگرفتند که چرا ارقام را در دو جا مینویسیم (بدهکار، بستانکار)
قبولاندن این مطلب به مدیران مربوطه که حسابداری مانند یک ترازوست که باید دو طرف آن با هم مساوی باشند و در حقیقت درک این مطلب که باید مبلغ سرمایه و طلبکاران یک موسسه مساوی با دارایی و بدهکارانش باشد، مشکل بود. ولی به دلیل آنکه ما از اولین حسابرسان و حسابدارانِ آکادمیک آن زمان بودیم، از احترام و پذیرش خاصی برخوردار بودیم.
یادم میآید که آن موقع بانک مرکزی و موسسه حسابرسی کوپرز در دانشکده آگهی داده بودند که به دنبال استخدام حسابدار و حسابرس هستند. من موسسه کوپرز را انتخاب کردم و در اولین مصاحبه به عنوان صندوقدار در آنجا استخدام شدم.
با اندوه و تأسف بسیار از مدرسه علم و دین استعفا دادم، با گریه و یادی پُر از خاطره از دانش آموزان و مدیر مدرسه و کارکنان خداحافظی کردم. چرا که در این مدت چند سال ، سخت به هم علاقه پیدا کرده بودیم و جدایی برای هر دو طرف ناگوار و سخت بود. اما این زندگی است و هیچ واقعهای همیشه یکسان باقی نمیماند و همیشه زندگی نیز مانند رودخانه خروشانی در حرکت و جریان است.
من دیگر یک حسابرس شده بودم. آن هم در موسسه حسابرسی کوپرز که یکی از بزرگترین مؤسسات حسابرسی بینالمللی است. درست است که به عنوان صندوقدار یعنی پایینترین رده شغلی استخدام شده بودم، ولی پرستیژ و نام موسسه کوپرز برای من مهم و چون اولین کارم بعد از لیسانس بود، برایم قابل درک و پذیرش بود.
اینجا جایی بود که به من این امکان را میداد که آنچه در دانشگاه آموخته بودم، را عملاً تجربه کنم و این شانسی بسیار مغتنم و با ارزش بود، در حالی که صندوقدار بودم،بعد از حدود شش ماه به رئیس موسسه پیشنهاداتی برای به نتیجه رسیدن سریعتر و آسانتر حسابرسیها دادم.
یک چارت سازمانی جدید برای موسسه تهیه دیدم و از رئیس وقت گرفتم و برایش توضیح دادم و قانعش کردم که چارت جدید کارآتر و مؤثرتر است. او این را پذیرفت و خود من را مسئول اجرای آن نمود.
دیگر صندوقدار نبودم، بلکه رئیس تغییر چارت سازمانی شده بودم. هنوز رسم نبود که گروه حسابرسی، برای مؤسسات تولیدی مورد حسابرسی به نقطه سربهسر (یعنی نقطهای که حداقل تولید لازم است که نه سود داشته باشیم و نه ضرر) را حساب کنند. که محاسبه این نقطه و دانستن حداقل تولید برای هر مدیر یک موسسه تولیدی از ضروریات مدیریت و کنترل امور مالی آن موسسه میباشد.
من در چارت سازمانی یک واحد فقط برای محاسبه نقطه سربهسر گذاشتم و بعد از مدت کوتاهی، نامههای تشکر از مدیران موسسههایی که ما حسابرسی کرده بودیم، به دست مدیر مؤسسه کوپرز رسید.
این امر باعث شد ضمن تشکر و تقدیر مدیر عامل موسسه کوپرز بعد از حدود 2 سال من را به عنوان حسابرس ارشد و مسئول امور پرسنلی موسسه انتخاب کند و حالا حدود 20 حسابرس زیر نظر من مشغول بودند.
برای حسابرسی برخی مؤسسات تولیدی روش جدیدی را ابداع نمودم که قبلاً اصلاً به آن توجهی نمیشد و آن کنترل برق مصرفی و بررسی قبوض برق بود که با مصرف استاندارد ماشین آلات مقایسه و از این مقوله معلوم شود که آیا مدیران تولید و انبار با تبانی زمانی را برای خود تولید میکنند یا نه . زیرا در برخی از کارخانجات که در یک یا حتی دو شیفت کار میکردند، با تبانی یکی دو تا از مدیران ، ساعاتی را نیز برای خودشان تولید میکردند. درواقع از ماشین آلات و امکانات و برق کارخانه به نفع خودشان استفاده میکردند و این امر در هیچ دفتر و دستکی ثبت نمیشد و هیچ حسابرسی هم نمیتوانست با استانداردهای معمول حسابرسی و ازطریق دفاتر آن را کشف کند.
در یکی از کارخانجاتی که حسابرسی میکردم به درصد ضایعات زیاد آن مشکوک شدم و مدیر تولید علت را بدی کیفیت مواد اولیه عنوان کرد، قانع نشدم. از حسابرسان واحد خودم خواستم که با مراجعه به کاتالوگ ماشین آلات و سایرموارد برق مصرفی حساب کنند که برای هر واحد محصول، چقدر برق مصرف میشود. سپس قبوض برق 3 سال کارخانه را خواستم که مورد تمسخر و اعتراض مدیر عامل قرار گرفت.
منطقشان این بود که قبوض برق که حسابرسی لازم ندارد. از اداره برق میآید و به همانجا نیز پرداخت میشود. کسی نمیتواند در آن دخل و تصرفی نماید.
لیکن ما پس از بررسی برق مصرفی و مقایسه با مقدار تولید دریافتیم که هزاران واحد در طی این سه سال بیشتر از میزان برقی که مصرف شده است، تولید شده که در دفاتر شرکت نیست و این به این معناست که ساعاتی در کارخانه تولید شده که در شیفت کاری معمول نبوده است.
به همین منوال ضمن حسابرسی در دو کارخانه دیگر نیز به این مقوله برخورد و مدیران خاطی را به هیئت مدیره معرفی کردیم.
این امر باعث شد که موسسه کوپرز دارای اعتبار و حیثیت خاصی از نظر حسابرسی شود، زیرا تا آن موقع حسابرسان فقط دفاتر و مدارک شرکتها را مورد حسابرسی قرار میداند و به ماهیت کار و تولید کاری نداشتند.
این حرکت نیز باعث شد که تا سطح مشاور هیئت مدیره و حسابرس ارشد موسسه ترقی کنم . سالهای خوبی بود و من در آنجا به طور کامل از تحصیلات آکادمیک استفاده و آن را عملاً به تجربه تبدیل نمودم.
در آنجا هر سال چندین موسسه مختلف که تولیداتشان هر کدام با دیگری متفاوت بود را تحت حسابرسی قرار میدادم که باعث شد اطلاعات وسیع و عمیقی در خصوص تولید و مدیریت به دست آورم و تجربیاتی کسب کنم که در آینده بسیار به کارم آمد.
سال 52 بود که با همسرم ازدواج کردم، از تهران تا شاهرود در قطار همسفر مادرم بود ، که مادر او را پسندیده بود . ایشان لیسانس و دبیر دبیرستانهای شاهرود بودند .مادر ما را با خانواده ایشان اشنا کرد، بدین ترتیب با خانواده احمدیان که از خاندان بسار مومن و بزرگ شهر بودند اشنا شدم.
بعد ها همسرم نیز در زمینی که از پدرشان حاج عباس احمدیان باو ارث رسیده بود ، خوابگاهی برای دانشجویان ساخت که با همه امکانات گنجایش 150 دانشجو را دارد.
حاصل زندگی با همسرم دو فرزند است ، بنام امیر حسین که اکنون دکترای امور بین الملل گرفته و در وین کشور اتریش مشغول کاراست و دخترم مهدیس که از او دو نوه دارم که بسیار دوستشان دارم
پسرم دکتر امیر حسین که از دانشگاه وین دکترای روابط بین الملل دارد
نوه های دختری ام که خیلی دوستشان دارم. سال 2017
بعد از چهار سال که در موسسه کوپرز در پست های مدیریتی و بعنوان حسابرس ارشد مشغول بودم ، بالاخره موسسه حسابرسی خودم را تاسیس کردم. در موسسه جدید، ما ضمن انجام کار حسابرسی معمول ، کار تازه ای را نیز شروع کردیم ، بدین صورت که به وزارت دارایی مراجعه میکردیم و کارخانجاتی که ضرر میدادند را شناسایی و سپس با هیات مدیره انان وارد مذاکره میشدیم و بانان طرحی را پیشنهاد میدادیم که در مدت دو سال انها را بسود دهی برسانیم واز محل سود حاصل 20% را بعنوان حق العمل برداشت نماییم. کار اسانی نبود ، اینکار مستلزم مطالعات فراوان و علت یابی و انالیز و تجزیه و تحلیل کلیه عملیات تولید و فروش و خرید مواد اولیه و حتی نحوه انبار بود. ما حتی به نحوه چیدمان میز ها و نور و روشنایی اتاق ها و نحوه استخدام کارکنان نیز توجه میکردیم و در صورت لزوم انها را تغییر میدادیم.
تجربیات و اطلاعاتی که در موسسه حسابرسی کوپرز و طی حسابرسی های متعدد و مختلفی کسب کرده بودم همگی در تغییرات عمده ای که در ساختار خرید مواد اولیه -انبار-تولید و فروش موسسات میدادم موثر بود . در همان سال اول بیش از ده کارخانه ای که ضرر داده بودند مورد حسابرسی موسسه ما قرار گرفت و در مدت دو سال تماما بسود دهی رسیدند. از این راه در امد بسیار خوبی نصیب موسسه شد ، که توانستم کارخانه تولید کاغذ های حساس را بنام شرکت اوزال پرینت در شهر صنعتی کاوه در شهرستان ساوه تاسیس نمایم. تولیدات این کارخانه عبارت بودند از کاغذ اوزالید ،و انواع کاغذ های ترمال، ونوار مغز و نوار قلب وکاغذ های کنترل نیروگاههای برق .با توجه باینکه دو کارخانه دیگر نیز همین تولیدات را داشتند ولی کیفیت و قیمت ما قابل رقابت نبود و ما حدود 60% بازار را در اختیار داشتیم.
کتابی به نام Encyclopedia دایره المعارف یا دانشنامه اشخاص مهم (VIP) در کشور اتریش در حال چاپ بود که از کل کشو ر حدود 3000 نفر از اشخاص مهم و تأثیرگذار در رشتههای مختلف مثل بازرگانی، ادبیات، موسیقی و پزشکی انتخاب و در آن کتاب به طور مختصر معرفی میشدند.
شروع کتاب بدین صورت بود که ابتدا معرفی کتاب و سپس نت سرود ملی کشور اتریش و سپس نام کورت والدهایم رئیس جمهور وقت و چند تن از روسای جمهور قبلی و نام آقای ورانیسکی که در آن زمان نخست وزیر بود و نام چند نخست وزیر قبلی و وزرای مهم کشور آورده شده و بعد افراد مهم کشور به ترتیب حروف الفبا آورده شدهاند. نام من در صفحه 701 آن کتاب آمده است .
در سال 1374مبادرت به ایجاد اردوگاهی در ده بخش آباد برای استفاده دانش آموزان استان نمودم. این اردوگاه در باغ بسیار زیبایی به مساحت حدود 5 هکتار احداث شده است که آب قنات فیخار با آبدهی حدود 300 لیتر در ثانیه از وسط آن میگذرد و طراوت و زیبایی خاصی به آن میدهد.
این باغ را که ارثیه پدربزرگم بود، از عموها خریدم و پدرم نیز سهمالارث خود را به من بخشید و من آن را تبدیل به اردوگاه بسیار زیبایی نمودم که در سطح استان بینظیر است.
در سالن اجتماعاتش که گنجایش 300 نفر را دارد هر هفته یک برنامه اجرا میشود و روزانه حدود 200 تا 250 دانش آموز از آن استفاده میکنند. شامل سالن همایش، کتابخانه، ناهار خوری و میدان ورزشی، والیبال و بدمینتون و بسکتبال است.
روزی در هواپیما که به آلمان میرفتم، وقتی خلبان اعلام کرد که از مرز ایران گذشتیم و مهماندار با آن چرخ دستی که اقلامی برای فروش در آن بود و فقط یورو میپذیرفت، عمیقاً به فکر فرو رفتم، که ای وای، ما وقتی از یک مرز جغرافیایی که آن هم ساخته دست بشر است، میگذریم، ثروت این طرف مرز قابل قبول برای آن طرف مرز نیست و باید ثروت این طرف مرز را تبدیل به آن طرف مرز بکنیم، ریال بدهیم و یورو بخریم، ولی ما از مرز بزرگتری به نام مرگ هم میگذریم که این مرز ساخته خداوند است.
به این فکر فرو رفتم که ثروت آن طرف مرز مرگ و آن دنیا چیست؟ و چگونه میتوان ثروت این دنیا را تبدیل به ثروت آن جهان پس از مرگ نمود که در انجا دست خالی نباشیم .
دیدم مال دنیا که اسمش رویش هست، مال دنیاست، پس در آنجا که مال و اموال به درد نمیخورد، چه چیزی در آنجا ثروت است؟ فهمیدم که باقیات صالحات. یک دعای خیر، یک خدا بیامرزی، به یاد آوردن یک خاطره خوب از ما توسط زندگان. اینها ثروت آن جهانند. انرژیهای مثبت و خوب که زندگان برایت میفرستند تو را در آن جهان ثروتمند میکند.
فکر کردم چه کاری میتواند این پتانسیل را داشته باشد، که برایم در آن جهان پس از مرگ انرژیهای مثبت بفرستد، دیدم مدرسه سازی بهترین است، زیرا هم دانش آموزان و هم والدین و هم معلمان میتوانند یک خدا بیامرزی برایم بفرستند، ضمن آنکه به گسترش فرهنگ و پرورش نونهالان کشورم خدمت و کمکی خواهد شد.
دانستم که چقدر مدرسه در کشور کم داریم و آن زمان مدارس دو شیفته بودند. تصمیم گرفتم به مدرسه سازی روی بیاورم.
در همان هواپیما با خدای خود عهد و پیمان بستم که 10 درصد از درآمدم را صرف مدرسه سازی و تشویق دانش آموزان بر تر و کمک به تحصیل دانش آموزان کم بضاعت و کمک به همنوعان و در جهت توسعه دانش و پژوهش نمایم. کارها و مدارسی که ساختهام در متن کتاب آمده است و من از ذکر آنان صرف نظر میکنم.
در خاتمه اگر بخواهم تمام دریافتها و تجربیاتم را که در مدت 77 سال عمرم به آن دست یافتهام را در اختیار خوانندگان عزیز بگذارم، که باعث آرامش خاطر و خوشبختی میشود،
اول - به جا گذاشتن اثری از خود در این حیات زمینی است، دوم - بخشش در حد توان و دستگیری از ناتوانان است.
سوم - راضی بودن از زندگی و قبول پستی و بلندیهای آن و قبول آنکه هر اتفاقی که میافتد خیری در آن است.
زیرا دراین جهان ، خداوند قوانینی قرار دارده است که لا یتغیر هستند، مثل قانون جاذبه ، که اگر یک ادم صالح و نا صالح از بلندی پرت شوند هردو بیک سان صدمه میبینند.
در قوانین فیزیک دو قطب مخالف همدیگر را جذب و دو قطب موافق همدیگر را دفع میکنند. اگر شما با تفاقات نا گوار قطب مخالف ایجاد کنید بشما بیشتر میچسبند. و اگر ان ها را بپذیرید و خیری در ان ببینید با سرعت بیشتری دفع میشوند.
جهت ثبت نظر خود لطفا موارد زیر را تکمیل نموده در نهایت بر روی دکمه ثبت نظر کلیک نمایید.
ارسال نظر به عنوان مهمان